اتوکشیده بودند؛ رعنا. شلوار آقای نزاکتی (و چقدر این فامیل آقای نزاکتی مرا یاد سریالهای دهه ۶۰ میاندازد که همیشه نام شخصیتها، رابطه معنایی خاصی با حرفهشان داشت) تانخورده و مرتب بود و من با خودم فکر کردم چندوقت است که مردی به این شیکی (بخوانید جِنتلمنی) در این سن و سال ندیدهام.
از این طرف، تا دلتان بخواهد ژولیدگی دیدهام. از دانشجو گرفته تا دانشآموز و کارمند. منظورم از ژولیدگی، آبزدن به موهای وِزوِزی و عطرزدن به بدن عرقکرده و لباسهای چرک نبود. وقار و تمیزی که باشد، بعداز مدتی جریان پیدا میکند توی خون آدم؛ میشود ژن و بعد به ۷۰ نسل آدم ارث میرسد.
حالا حتما از سلیمان نیکسرشت هم برایتان میگویم. یار غار و همکار گرمابه و گلستانِ آقای نزاکتی. یکعمر میشود که با هم توی آرایشگاه خیابان دانشگاه در محله صاحب الزمان کار میکنند و قیچی میزنند. نیکسرشت ریشهای بلند و یکدست سفید دارد. با عینکی تهاستکانی که چشمهایش را گندهتر نشان میدهد و یکجاهایی، سفیدی مردمک چشمهایش از خاطرههایی که تعریف میکند، قرمز میشود. حالا مگر میتوانستی بنویسی؟ مگر مهلت میداد؟ جویی از خاطرات رنگین و پُرملاتش را بدون شیرفلکه، وِلکرده بود توی گوشهایم و من ناچار مثل ماهیگیری ذوقزده، خاطرهها و حرفهای خوب و آبدارش را از یک کنار صید میکردم.
غلامرضا نزاکتی میگوید: شاید این بندهخدا (به سلیمان نیکسرشت اشاره میکند) با تو حرف نزند. شاید هم نخواهد و چیزی یادش نیاید، ولی بیا تو. میروم داخل. همان صندلیهای سریال «آرایشگاه زیبا» است بهگمانم و همان برس و فرچه ریش تراشی و ماشیندستی. خبری از «مُوزِر» و عکس خواننده و بازیگر خارجی و ایرانی هم نیست.
آقای نزاکتی، صاحب مغازه است و سلیمان همکارش؛ همکاری که ۵۰ سال همراه اوست؛ «من غلامرضا نزاکتی متولد سال۱۳۱۲ هستم و حدود ۸۲ سال دارم.» دستش را که میگذارد زیر چانهاش یعنی رفته؛ رفته توی عمق خاطراتش. حالا نوبت سلیمان نیکسرشت است که او هم بهطرز عجیبی، نام فامیلی خاطرهانگیزی دارد؛ «نودسالم است.» نزاکتی، نگاهش میکند و میخندد. نیک سرشت دوباره ادامه میدهد: «من جای بابابزرگش هستم! مرغ هم یک پا دارد و من نودسالهام.» بیشتر هم بهش میخورد، ولی فرز است. جورابهایش را برای نماز، طوری درمیآورد و طوری وضو میگیرد که انگار تعمیرکار ماشین سنگین بیابان است!
میپرسم: تا چند کلاس درس خواندهاید؟ نزاکتی میگوید: «تا دبستان» و نیکسرشت هم جواب میدهد: «تا آبپاش! میفهمی آبپاش یعنی چه؟» سر تکان میدهم که یعنی نه. میگوید: «یعنی هیچی! یعنی سواد ندارم. شما که محصل و امروزی هستی، باید این چیزها را بهتر بدانی.» میخندیم. من و نزاکتی و خودش با هم بلندبلند میخندیم. نزاکتی ادامه میدهد: «از پانزدهسالگی شروع کردم. شاگرد آرایشگاهی بودم توی خیابان ارگ، کنار اداره مالیات؛ یعنی درواقع پادویی میکردم. آرایشگاهی بود به اسم مینا. خیلی از صاحبمنصبها آنجا میآمدند یا ما میرفتیم خانههایشان.»
او از مراجعانی میگوید که با گماشتههایشان به آرایشگاه میآمدند؛ «استاندار و چندتایی سرهنگ و سرلشکر از مشتریان ما بودند. کنسول پاکستان، رئیس ثبت اسناد و... بههرحال ما مرکز بروبیاها بودیم.» نیکسرشت هم دراینباره یک چیزهایی را یادآوری میکند؛ «فرمانده نیروی هوایی و عماد تربتی را نگفتی. تربتی، سناتور معروفی بوده آن زمان.» او میگوید که شاید در کل مشهد در آن دوره، چیزی حدود ۴۵ آرایشگاه وجود داشته است.
میپرسم چه مدل موهایی آن دوره مرسوم بوده. میگوید: «یوج، بوکسی، آلن دلونی، کرنلی. موها را طبقهطبقه میزدند؛ آلمانی. همینها بود. البته بعضی اوقات یکسری از فیلمها که اکران میشد، مدل موی بازیگرانش هم سرِ زبانها میافتاد؛ مثل مدل قیصری. فرکردن هم مد بود. فر ششماهه و یکساله. پنجشنبه و جمعهها سرم شلوغ میشد. مثل حالا سشوار و این چیزها نبود. وقتمان را میگذاشتیم برای آرایش بهتر و تمیزتر مو، ولی بهجای ژل، پارافین میمالیدیم به موها.»
بحث سبیل را که وسط میکشم، دونفری با هم حرف میزنند. نیکسرشت از تعصب شدیدی میگوید که مردها روی سبیلهایشان داشتند و مدلهای مرسوم آن زمان؛ «یکی از مدلها اسمش داگلاسی بود. از کنار حفره لب بالایی، میزدیم و نازکش میکردیم. چنگیزی بود، پرمگسی و هیتلری هم. این را هم بگویم که بهندرت کسی سبیلهایش را میزد. اصلا به سبیلهایشان قسم میخوردند. آن موقع ریش و سبیل خیلی ارزش داشت.»
نزاکتی ادامه میدهد: «یک چیز دیگر هم بگویم. اکثرا وقتی میآمدند اینجا حتما با کت و شلوار و یقه آهارزده میآمدند. یعنی خیلی شیکوپیک بودند؛ عطرزده. درستدرآمدنِ مدل موهایشان خیلی اهمیت داشت؛ اینکه این مدل به سر و هیکلشان بنشیند.»
بلافاصله دیوار پشت سرم را نشانه میگیرد؛ «این دیوار زمانی درِ حمام بود. الان با گچ و سیمان بستیمش. مغازه کناریمان زمانی حمام پررفتوآمدی بوده برای خودش. اسمش گرمابه «پارس» بود. بیشتر وقتها بعداز اینکه مشتــــریهـا آرایششان تمام میشد، مستقیــم میرفتند حمام یا برعکس؛ بعدش میآمدند اینجا.» نیکسرشت به تجزیه و تحلیل مدل موهای من میپردازد؛ «الان همین مدل موی سرِ خودت! این اصلا مدل نیست. ساده است. هیچی ندارد.»
نزاکتی از اینکه بهدلیل ساختوسازهای جدید، مغازه خودش و دیگران از رونق افتاده ناراحت است. از همسایههایی میگوید که به همین دلیل، بساطشان را جمع کردند و رفتند. دیگر کمترکسی از وسط این دالان باریک و پرسروصدا رد میشود. میگوید: «همین چند تا درخت دودگرفته و سربزده جلوی مغازه را هم خودمان کاشتیم؛ یکزمانی مردم با زن و بچههایشان میآمدند توی همین ارگ برای تفریح. یادم نرفته هنوز. قدم میزدند و چیزی میخوردند. اصلا برای خودش ابهتی داشت. حالا برو ارگ را ببین. آدم میترسد نگاهش کند. خرابه شده.»
بعد هم از سالهای مستقلشدنش میگوید. نزاکتی از روزی برایم حرف میزند که با شریکش برای اولینبار شدند اوستای خودشان؛ «سال۴۲ بود. با شریک خدابیامرزم (عکسش را نشانم میدهد) پولی روی هم ریختیم و اینجا را اجاره کردیم؛ بهنظرم ۸ هزارتومان. ۱۰۰ تومان هم سرقفلی میدادیم. الان هم نصف این مغازه به نام من است و نصف دیگر هم مال وارثان آن مرحوم. آن زمان پول هم برای خودش ارزش زیادی داشت. لردها (پولدارها) بیشتر پول میدادند. به پادوها هم انعام میدادند. آن زمان پنکه نبود. پادوها میایستادند کنار لُردها و با دستمال، بادشان میزدند یا پشت گردنشان را فرچه میکشیدند.»
نیکسرشت میپرد وسط حرفهایمان؛ «کوچهای بود توی پایینخیابان به نام «کوچه صدتومنی». چرا صدتومنی؟ چون تاجری آنجا زندگی میکرده که صدتومان پول داشته. درضمن سرقفلی این مغازه هم ۵ هزار تومان بود، نه ۸ هزار!» نزاکتی میگوید: «سندش را دارم. اصلا بیا سُفتههایش را نشانت بدهم.» بحث بالا میگیرد. نیکسرشت آنقدر دلیل و مدرک میآورد که موفق میشود حرفش را ثابت کند.
نزاکتی برمیگردد به خاطراتش؛ به آن روزهایی که خودش در هیبت پادو توی آرایشگاه مینا کار میکرده؛ «یک بار مشتری آمد داخل مغازه. گفتم اوستایم نیست؛ برو بعدا بیا. گفت پس تو اینجا چه میکنی؟ خودت بیا صورت ما را ردیف کن. قبول کردم. قدم کوتاه بود. آن زمان، کنده کوچکی میگذاشتیم زیر پاهایمان تا کله طرف را خوب ببینیم. همان اول کاری، چنان با تیغ صورت آن بنده خدا را بریدم که دندانهایش دیده میشد! در رفتم. این را هم بگویم که این بنده خدا نسبت دوری با ما داشت. برای همین بعدش فهمیدم خودش رفته بیمارستان و صورتش را بخیه زده. بله؛ اگر فامیل دورمان نبود، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد.»
او از بهترین خاطرهاش هم یاد میکند؛ «آقایی بود به نام سروان شجاعی. این آدم بعداز اینکه میآمد آرایشگاه ما، آنقدر خوشتیپ میشد که نگو! سرش جوری بود که مدل آلمانی قشنگ مینشست روی سرش. بعد که میرفت بیرون، همه ازش میپرسیدند کجا رفتی سرت را زدی؟ باعث میشد برایمان کلی مشتری بیاید، ولی آنها نمیدانستند من هرکاری هم که میکردم، ربطی به مدل و این حرفها نداشت. سرِ آن بنده خدا با بقیهشان فرق میکرد.»
حالا مگر میشود خاطره گفت و آقای نیکسرشت، خاطرهای نداشته باشد؛ «تا دلت بخواهد با قیچی، سر خراب کردیم! البته بعضی وقتها میشد که مشتری میدید این مدل بهش نیامده و شاکی میشد که چرا بد زدی. میگفتم خودت گفتی که فلان مدل را بزن. مثل حالا نبود که همه موهایشان را تیغتیغی بزنند و خراب کنند و بگویند که مدل است!»
نزاکتی از آرایشگرهای امروز میگوید. از اینکه بهندرت تجربی کار میکنند و بیشترشان با یک دوره یادگیری چندماهه تئوریهای بهدردنخور یاد میگیرند؛ «ما هنوز با ماشین دستی کار میکنیم. الان توی آرایشگاهها برق برود، کار میخوابد؛ چون یاد نگرفتهاند که چطور با ماشین دستی کار کنند. البته الان دیگر خیلی کم مشتری میآید اینجا. کسی قبولمان ندارد. از صبح تا حالا که ساعت نزدیک ۱۱ است، سر نتراشیدهایم. بلد نیستیم آن مدلی بزنیم که جوانهای حالا میخواهند.» نیکسرشت دارد آماده وضوگرفتن میشود که میگوید: «یادش بهخیر؛ چه کلههایی که نمیزدیم... کیف میکردیم!»
اینها حرفهای آخرشان است. از بچههای نزاکتی و نیکسرشت میپرسم که هیچکدامشان این راه را ادامه ندادهاند. اصلا ادامه بدهند که چه بشود! نزاکتی حتی دوران سربازی هم توی پادگان لشکر آرایشگر بوده. سال ۳۲؛ همان بحبوحه کودتا.
* این گزارش شنبه ۷ آذر ۹۴ در شمـاره ۱۷۶ شهرارا محله منطقه یک چاپ شده است.